[ تو درخشان ترین ستاره در آسمان قلب منی ] پارت ۴۶
ویو ا.ت : وایییییی بدبخت شدمممم .. مامانمهههههه
اصلا مامانم اینجا چیکا میکنهه .. مگه نباید خونه عمه باشه😓 .. کوک تا صدای باز شدن درو شنید از روم پاشد
ویو م ا.ت : یه چن وقتی میشد کع ب ا.ت مشکوک شده بودم .. و یه جورایی فک کنم با اون پسره دوستش .. رابطه داره .. پسس خاستم برم تا از خود پسره بپرسم 😌
...برش زمانی ب رسیدن خونه ی عمه مگی...
وارد عمارت شدم .. اتاق های زیادی داشت برا همین نمیدونستم اتاق اون پسره کدوم یکی از اوناس .. پس از یکی از خدمتکارا پرسیدم و رفتم سمت اتاقش ..
چندین بار در زدم .. دیدم باز نمیکنه ..
از اتاق کناریش صدا میومد
صدای ا.ت بودد
بدون در زدن وارد اتاقه شدم
کع مچشون رو گرفتمم .. کوک داشت ا.ت رو میبوسید
ب پسره گفتم
م ا.ت : هی کوک سریع بیا بيرون کارت دارم
و رفتم بیرون و درو بستم
ویو کوک : وضعیت بدی بوددد
م ا.ت مارو دیددددد
خییلی بد بوددد
الانم منو احضار کردع 😬🙄
از تخت پایین اومدم و لباسمو برداشتم و پوشیدمش و رفتم بیرون ..
م ا.ت یه گوشه وایستاده بود .. رفتم سمتش
کوک : صلام مادر .. ببخشید کع ت اون وضعیت منو دیدید .. من راستش میخاستم بگم که چن ..
داشتم حرف میزدم کع پرید وسط حرفم
م ا.ت : که چن وقته میخاستی بم بگی دخترمو میخای .. میدونممم ..
دستامو گرفت و گفت : لطفا خوش بختش کن و مراقبش باش .. من تورو ت این چن وقت کامل شناختمت و میدونم کع پسر خوبی هستی و دخترمو خوشبخت میکنی ❤️
کوک : ممنونمم .. حتما .. شک نکنید
م ا.ت : حالا برو پیش ا.ت
کوک : چشم مادرر
اصلا مامانم اینجا چیکا میکنهه .. مگه نباید خونه عمه باشه😓 .. کوک تا صدای باز شدن درو شنید از روم پاشد
ویو م ا.ت : یه چن وقتی میشد کع ب ا.ت مشکوک شده بودم .. و یه جورایی فک کنم با اون پسره دوستش .. رابطه داره .. پسس خاستم برم تا از خود پسره بپرسم 😌
...برش زمانی ب رسیدن خونه ی عمه مگی...
وارد عمارت شدم .. اتاق های زیادی داشت برا همین نمیدونستم اتاق اون پسره کدوم یکی از اوناس .. پس از یکی از خدمتکارا پرسیدم و رفتم سمت اتاقش ..
چندین بار در زدم .. دیدم باز نمیکنه ..
از اتاق کناریش صدا میومد
صدای ا.ت بودد
بدون در زدن وارد اتاقه شدم
کع مچشون رو گرفتمم .. کوک داشت ا.ت رو میبوسید
ب پسره گفتم
م ا.ت : هی کوک سریع بیا بيرون کارت دارم
و رفتم بیرون و درو بستم
ویو کوک : وضعیت بدی بوددد
م ا.ت مارو دیددددد
خییلی بد بوددد
الانم منو احضار کردع 😬🙄
از تخت پایین اومدم و لباسمو برداشتم و پوشیدمش و رفتم بیرون ..
م ا.ت یه گوشه وایستاده بود .. رفتم سمتش
کوک : صلام مادر .. ببخشید کع ت اون وضعیت منو دیدید .. من راستش میخاستم بگم که چن ..
داشتم حرف میزدم کع پرید وسط حرفم
م ا.ت : که چن وقته میخاستی بم بگی دخترمو میخای .. میدونممم ..
دستامو گرفت و گفت : لطفا خوش بختش کن و مراقبش باش .. من تورو ت این چن وقت کامل شناختمت و میدونم کع پسر خوبی هستی و دخترمو خوشبخت میکنی ❤️
کوک : ممنونمم .. حتما .. شک نکنید
م ا.ت : حالا برو پیش ا.ت
کوک : چشم مادرر
۲.۷k
۱۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.